«سمفونی مردگان» رمان بسیار ستوده شده عباس معروفی و از ماندگارترین کتابای ادبیات ایرانه. این رمان حکایت شوربختی مردمانیه که مرگی همیشه رو بر دوش میکشن و در جنون ادامه پیدا میکنن.
سمفونی مردگان یه شاهکاره. در وصف اون بسیار نوشتن و بسیار می نویسن. این کتاب در سال ۲۰۰۱، برنده جایزه بنیاد انتشارات ادبی فلسفی سورکامپ شده.
عباس معروفی
همونجوریکه از نام کتاب مشخصه، داستانی تراژدیک و غمانگیز داره اما انقدر قشنگتر و عالی نوشته شده که واسه همیشه تو ذهن خواننده باقی می مونه. نوع روایت داستان استثنایی و خاص هستش.
راوی داستان چندین بار عوض می شه و هر بار داستان از دید یه شخص متفاوت بیان می شه.
موقع خوندن متن کتاب سمفونی مردگان تماشاگر برگشت به گذشته در زمان حال هستیم، تماشاگر عوض شدن مکان هستیم و همیشه فضا عوض می شه.
«آیدین»، شخصیت دوستداشتنی، جذاب و متفاوت سمفونی مردگان، یه پسر روشنفکر، شاعر، بسیار فعال و رادیکاله که تو یه خونواده شدیدا سنتی و پدرسالار زندگی می کنه.
جابر، پدر آیدین، از شعر گفتن و کتاب خوندن اون ترس داره و اونو از همه این کارا و شعر گفتنا منع می کنه و حتی کار رو به جایی میرسونه که کتابا و حتی اتاقش رو می سوزونه و عقیده داره اینا فتنه و اسباب شیطانند. در آخر فشار روانی روی آیدین زیاد می شه و ماجراهای دردناکی رو میسازه.
برادرکشی، ویرانی خونواده، عشق و تاثیر مذهب مضامین اصلی کتاب سمفونی مردگان هستن.
در قسمت از کتاب اومده: «کدوم یکی از ما آیدینی پیش رو نداشته، روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوونه اش در آوردیم، به قتلگاهش بردیم و با این همه اونو جسته ایم و تنها و تنها تو ذهن اون زنده مونده ایم.»
داستان رمان سمفونی مردگان
آیدین بچه خونوادهای سنتیه. اون و خواهرش آیدا هیچوقت برابر میل خونوادهی اورخانی نبودهان. خونوادهای تقریباً مرفه در اردبیل که در بازار آجیلفروشها مغازهای بزرگ دارن و چهار بچه: یوسف، آیدین و آیدا دوقلوهای بازیگوش و اورهان، بچه محبوب پدر.
- یوسف: موقع حملهی روسها به تقلید از چتربازان روس از بلندی خود رو به پایین پرت میکنه. در همون اوایل کودکیاش، پس از اون اتفاق، تبدیل به تیکهگوشتی میشه که فقط میخورد و میبلعد، در سرتاسر داستان حضور داره و بدبختیِ پایداره.
- آیدا: دختره و تنها میتونه منتظر خواستگار بمونه، با اینکه تواناست و علاقه مند به درس، منتظر میموند و وقتی خواستگار مناسب، آبادانی که مرفه و درسخونده و در شرکت نفت کار میکنه، سر میرسد با مخالفت پدر مواجه میشه و حتا وقتی که با بیمیلی و بدون حضور پدر عروسیاش رو میگیرند، بعد از چند سال خود رو به علتی نامعلوم در مقابل چشمون فرزندش به آتیش میکشد.
- اورهان: معتقد سنتهاست و سوگلی پدر بشمار میره.
- آیدین: به دنبال ترقیه و منفور پدره. اون بسیار باسواده و محبت مادر رو داره. از این جهت اورهان به اون حسودی میکنه. آیدین هیچ علاقهای به کار تجارت نداره و ترجیح میدهد وقتش رو با کتاب و درس بگذراند.
پدرهمچون بیشتر اعضای جامعه سنتیه. پدر دوست داره که آیدین وارث باشه، به مغازه بیاد و مانند هر پسر دیگری شغل پدر رو ادامه بده. اون دست به هر کاری میزند تا آیدین رو از درس و کتاب که پسرش رو کافر و از راه تجارت منحرف میکنه، منصرف کنه.
پدر بعد از یه خورشیدگرفتگی، کتابهای آیدین رو میسوزوند. اما به این اکتفا نمیکنه و استاد دلخون، استاد آیدین رو هم با همکاری ایاز پاسبان به زندان میاندازد و کار رو به جایی میرساند که آیدین از خونه فرار میکنه و واسه گذران زندگی در چوببری یه ارمنی به مشغول بهکار میشه.
آیدین گاهگاه سورمه دختر آقای میرزایان رو میبیند و عاشقی اون میشه، سورمه هم عاشقی آیدینه. سورمه با اینکه یهبار شوهر کرده خواستگاران زیادی داره ولی آیدین رو ترجیح میدهد. سورمه و آیدین ازدواج میکنن، یهبار به آیین مسیحیت و یهبار به آیین اسلام.
روزی آیدین روزنامهای رو که سورمه واسه اون به کارگاه آورده میخواند و در اون خبر خودسوزی خواهرش رو میبیند؛ در آنجاست که از نهانگاه خود خارج شده و به سمت خونوادهاش برمیگرده و به اصرار پدر در مغازه مشغول به کار میشه. چندی بعد پدر میمیرد و وصیت میکنه که همهچیز بین آیدین و اورهان نصفنصف تقسیم شه.
آیدین و سورملینا از این ازدواج صاحب دختری میشن و سورملینا هم به راه نامعلومی میمیرد.
اورهان فکر میکنه که اون زحمت بیشتری واسه حجره کشیده و بایست حق بیشتری داشته باشه، بازم به داداش حسادت میکنه، به اون مغز چلچله میخوراند و اونو دیوونه میکنه. پس از دیوونه شدن آیدین مردم اونو سوجی دیوونه صدا میزنند و حتا سوجی دیوونه هم محبوبتر از اورهانه. مادر هم پس از دیوونهشدن آیدین دق میکنه و میمیرد.
اورهان که مال خود رو از طرف دختر آیدین در خطر میبیند و پیشتر یوسف رو کشته، میرود که کار آیدین رو هم تموم کنه اما خود در سرمای سرد زمستون میمیرد.
قسمتای برگزیده از متن کتاب
- من نمیدونم مادرش هم اونو به اندازه من دوست داشت؟ کسی می تونه بفهمه که دوست داشتن اون چه لذتی داره و آدم رو به چه ابدیتی نزدیک می کنه؟ آدم پر می شه.
جوری که نخواد به چیز دیگری فکر کنه.
نخواد دلش واسه آدم دیگری بلرزد و هیچ وقت دچار دودلی نشه. - شبا وقتی پا در اون خونه بزرگ و سرد می گذاشت همهمه دوردست سالیان دیوار می شد و سکوت می کرد.
کاج می شد و وسط حیاط می ایستاد، در می شد و بسته می مونه. - آدمیزاد باید بگه آب، و بخوره. بگه نفس، و بکشه. وگرنه مرده س.
- تنهایی و غم غربت در جانش چنگ انداخت، غربتی که در میان شهر آشنا گریبانش رو گرفته بود. چقدر آدم تنهاست. مثل پر کاه در هوای طوفانی.